دیگه دارم کم میارم
از همه ی حرکتهای مزخرف مامانم که تمام زندگیمونو تحت اشعاع قرار داده خسته شدم
از هینکه ساعت هفت و نیم دعوت به روضه اند اما اون میره مسجد و هشت و پنج دقیقه میرسه خونه و بعد توجیه می کنه که روضه خون مطمئن باش تا الان تو نماز بوده و براش مهم نیست که روضه ای که دعوت هستن یه جور مهمونی هم هست
از اینکه تمااااااام مهمونی ها رو دیر میریم
و همیشه قلمبه سلمبه می شنویم
از اینکه ساعت ۱۴:۲۰ از سر کار با اسنپ میرم خونه خواهرم برای نهار و خانواده بهم میگن خودت بیا، اما وقتی می رسم اونها هنوز نیومدن! خسته ام
از اینکه بابام همیشه بابت جایی رفتن ما اعصابش خرد میشه که دیر راه میفتن یابابت نماز اول وقت همراه با نافله مغرب غفیله و وتیره (که توش سوره واقعه خونده میشه!) و تمام تعقیبات! انگشت نمای خلق هستیم خسته ام
شب عروسیم قیافه ی مامانم برج زهرمار بود
در حالیکه من دلم میخواست برقصم
خواهرام پیشم نبودن
چرا؟
چون رقص حرامه!
اون شب خانواده شوهرم بهم بی احترامی کردن
و من تنها اون دو سری که با دوستام رقصیدم و اون سری که با دوستای محل کارم رقصیدم رو به عنوان خاطره خوب از کل شب عروسی در یکی از بهترین تالارهای شهر به یاد دارم!
همش به خاطر چیزهای الکی
همش به خاطر مستحباتی که میشد به خاطرچیزهای مهمتر و نه حتما واجبتر فقهی تعدیلشون کرد
چیزهای مهمتر مثل احترام به میزبان
مثل انگشت نما نشدن بابت دیر رفتن مثلا به سفره افطار مردم که خیر سرمون مامان داره نماز میخونه! خوب برو اونجا بخون
نههههه اوووووول وقت حتی ده دقیقه دیرتر هم نه!
مثل تنها نموندن عروس روی سن بخاطر اینکه رقص حرامه ما نمیریم بالا!
حالا مگه رقصهای من و شما که بلد نیستیم چی هست؟
یا داماد اولش که دو روز بود دامادش شده بود اومده بود میگفت برید نصف شب حموم! براش نماز صبح ماها مهم بود!!! بابا به پیر به پیغمبر شاااید روان ما به مادر که پرکرش دهنده باشه ربط داشته باشه اما نمازصبحمون ربط نداره
پسره هم که دیگه بهانه آورد و نیومد و بعد هم اون اتفاق ها افتاد
آه خدا
خسته ام
داری منو؟
بغلم کن خدا
دلمو آروم کن
خدا کمک
کمک
درباره این سایت