کنار بلوار بعثتم
همکارمو از قوامی انداختم تو بعثت و تا نزدیک هفده شهریور بردمش
هرچی هم گفت مسیرته مسیرته گفتم خونه مادربزرگم تو بعثته
ولی مادربزرگ تو آیسیو هست
تازه نمی بود هم که من هیچ وقت جایی تنها نرفتم
یبار دیگه هم همکاریو بردم شهرک! و بهش گفتم خونه مادربزرگم تو نوره
راست گفته بودم اما
من که نمیخواستم اونجا برم
خانم میم نمی دونه من الان کنار خیابون ایستادم و حوصله ی خونه رو ندارم
نمی دونه دارم فکر می کنم کجا برم و چکار کنم
نمی دونه با خودم میگم برم سمت خیام دوباره باید از بلوار رد شم و تمام خاطرات رو سرعتکاهها فریاد می زنند
نمی دونه دارم دو دو تا چهار تا می کنم که ظهر همبر خوردم شام برم پیتزا؟ یا برا معده ام بده؟ یا تضمینی هست برم خونه دعوا نشه و بتونم شام بخورم؟
خانم میم نمی دونه و هی تشکر می کنه.
من اینجا خودمو با گوشی سرگرم می کنم
جواب آزمایش رو نگرفتم
فردا ایشالا
درباره این سایت